سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین فرشته ها

پرسپولیس هورا!!!!!!!

شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسلیم می شدند. من و دوستم علی فرشباف از یک هفته قبل

از عملیات با هم حرف نمی زدیم.شاید علتش برایتان عجیب و غریب باشد ؛ سر تیم های  فوتبال پرسپولیس و استقلال

دعوایمان شده بود! من استقلالی بودم و علی پرسپولیسی.

یک هفته قبل از عملیات ، طبق معمول در سنگر داشتیم با هم کرکری می خواندیم و از تیم های مورد علاقه مان حمایت

می کردیم که بحثمان جدی شد. علی زد به پررویی و یک نفس گفت : (( شیش ،شیش،شیش تایی هاش!))

منظور او یاد آوری بازی ای بود که پرسپولیس شش تا گل به استقلال زد. من هم کم آوردم و به مربیان پرسپولیس

بد و بیراه می گفتم. بعد هم با هم قهر کردیم و سر سنگین شدیم.

حالا دلم پیش علی مانده بود. از شب قبل و پس از عملیات ، علی را ندیده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هی فکر می کردم

نکند شهید یا اسیر شده یا نکند بدجوری مجروح شده باشد. اگر چیزی اش شده بود جواب ننه و بابایش را چی میدادم؟

یواش یواش داشت گریه ام می گرفت.توی سنگر قمبرک زده بودم و دلم داشت هزار راه می رفتکه یک هو دیدم بچه ها بیرون

سنگر هر هر می خندند و هیاهو می کنند. زدم بیرون و اشک هایم را پاک کردم. یک هو شنیدم عده ای دور تر از ما ، با فارسی لهجه دار

شعار می دهند: (( پرسپولیس هورا ، استقلال سوراخ!)) سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمی شد. ده ها اسیر عراقی،

پا برهنه و شعار گویان به طرفمان می آمدند. پیشاپیش آنان ، علی سوار شانه های یک درجه دار سیبیل کلفت عراقی بود و

یک پرچم سرخ را تکان می دادو عراقی ها هم به دستور او شعار می دادند : (( پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ! ))

باور کنید که بار اول و آخر عمرم بود که به این شعار حسابی از ته دل خندیدم و شاد شدم!

دویدم به استقبال. علی با دیدن من ، از قلمدوش درجه دار عراقی پرید پایین و بغلم کرد. تند تند صورتش را بوسیدم .

علی هم صورتم را بوسید و خنده کنان گفت: (( می بینی اکبر ، حتی عراقی ها هم طرفدار پرسپولیس هستند !))

هر دو غش عش خندیدیم. عراقی ها مه نمی دانستند دارند چه شعاری می دهند ، با ترس و لرز همچنان فریاد می زدند:

(( پرسپولیس هورا ، استقلال سوراخ!))

 

 


((پس کله ی جبار))

داشتیم برای حمله آماده می شدیم . هر کس به کاری مشغول بود . یکی وصیت نامه می نوشت ،

دیگری وسایلش را آماده می کرد و آن یکی وضو گرفته بود و به لباس و صورتش عطر می زد .

 فرمانده نگاهی به جبار کرد و گفت : ((آقا جبار شب حمله است ها!))

جبار خمیازه کشید و گفت:((می دانم.))

-نمی خواهی یک دستی به سر و صورتت بکشی؟

- مگر سر کله ام چه اش است ؟

علی خنده کنان گفت: ((منظور فرمانده موهای نازنین کله ی شماست!))

جباربا اخم به علی نگاه کرد و گفت : (( سرت به کار خودت باشد . صلاح مملکت خویش خسروان دانند!))

دیگر نه فرمانده حرف زد و نه هیچکس دیگر .

این جبار از آن موجودات عجیب روزگار بود. با آن قد دراز و بدن لاغر و سر و وضع ژولیده ،

اگر می دیدندش چه فکر ها که در باره اش نمی کردنند. اما انصافا در جنگیدن رو دست نداشت .

شجاع و دلیر بود . مشکل اصلی کله اش بود! همیشه ی خدا موهایش ژولیده و پس کله اش

 شاخ شده بود ! بی انصاف نمی کرد یک دست به موهایش بکشد که یک دسته اش به شرق بود

و دسته ی دیگرش به غرب. به حرف هیچ کس هم تره خورد نمی کرد.

عملیات شروع شد و ما به قلب دشمن زدیم واز ارتفاعات حاج عمران بالا کشیدیم .

 آفتاب در حال طلوع بود که یکی از ارتفاعات صعب العبور را فتح کردیم . همان بالا،

از خستگی نفس نفس می زدیم که بیسیم چی دوید طرف فرمانده و گفت:

 (( از قرار گاه تماس گرفته اند، می پرسند روی کدام ارتفاع هستید؟))

فرمانده کمی سرش را خاراند و گفت: (( والله روی نقشه هیچ اسمی از این ارتفاع ندیدم .))

علی خنده کنان گفت : (( می گویم اسمش را بگذاریم پس کله ی جبار !

می بینید که دامنه اش شاخ اش است ، مثل پس کله ی جبار.))

جبار آن طرف تر بود و چیزی نمیشنید .

چند ساعت بعد ، یکی از بچه ها رادیو را روشن کرد . صدای مارش عملیات بلند شد .

بعد گوینده با هیجان گفت:(( شنوندگان عزیز ، توجه فرمایید ، توجه فرمایید! رزمندگان دلیر ما

دیشب پس از یورش به دشمن بعثی در غرب کشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق الجیشی

 پس کله ی جبار را آزاد کنند.))

جبار یک هو از جا جست . بچه ها از شدت خنده ریسه رفتند. جبار با عصبانیت فریاد زد :

(( کدام بی معرفتی اسم این جا را گذاشته پس کله ی جبار ؟))

هیچ کس جوابش را نداد . روی ارتفاع پس کله ی جبار میخندیدیم و جبار هرص می خورد .

آن ارتفاع به همان اسم معروف شد . اگر الان به نقشه ی آن منطقه دقیق نگاه کنید ،

یک ارتفاع می بینید که اسم آن پس کله ی جبار است!

پی نوشت: این ماجرای جالب در حقیقت اتفاق افتاده و هیچ شکی در صحت آن نیست.

منبع : مجموعه کتاب های ترکش های ولگرد

نویسنده: داوود امیریان


 

متن به فارسی:

زندگی مثل یک پیانو است.

دکمه های سیاه غم ها و ناراحتی ها هستندو

دکمه های سفیدشادی ها و خوشحالی ها،

وقتی آنها در کنار یکدیگر قرار می گیرند آهنگ زندگی نواخته می شود.

-----------------------------------------------------------------

متن به عربی:

الحیاة مثل البیانو.

لدیهم ثلاثة أزرار سوداء الحزن وعدم الراحة

أزرار Sfydshady والفرح،

عندما یکونان معا لعبت الأغانی على الهواء مباشرة.

-------------------------------------------------------------------

متن به انگلیسی:

 
Life is like a piano.

They have three black buttons sadness and discomfort

Sfydshady buttons and joy,

When they are together songs played live.
-----------------------------------------------------------------
ترجمه ی متن به آلمانی
Das Leben ist wie ein Klavier.
 

Sie haben drei schwarze Knöpfe Traurigkeit und Beschwerden

Sfydshady Tasten und Freude,

 
Wenn sie zusammen sind Songs live gespielt.


یییییییییییییییییییییییییییوهو

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخدا

ااااااااااخیش امتحانا تموم شد

احساس سبک بودن می کنم

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخییییییییییییییییییییییلی خوشحالم خسته کننده

بعد هم با همه ی بچه ها قرار می زاریم که بریم بوستان تبسم

یک روز بعد:

ای انقد زد حاله وقتی بری بوستان از 12 نفر اکیپ تون که همیشه باهمید 2 نفر اومده باشندوااااای

کل شادی بعد امتحان می پره

اخه مزه ی بوستان رفتن به دسته جمعی بودنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

3 نفری حال نومیده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گریه‌آور