<\/h1>
صدای خنده و شادی کوچه را پر کرده بود؛ پیامبر همراه بلال و چند تن از یاران شان داخل کوچه آمدند. :
پیامبر آمد، پیامبر.
بچه ها به طرف پیامبر دویدند. فاطمه: پیامبر با ما بازی می کنید؟
بلال: پیامبر کار دارند.
پیامبر لبخندی زد و گفت: چرا بازی نکنم. و به سوی بچه ها رفت.
صدای خنده ی پیامبر با شادی بچه ها درآمیخت. بلال با دیدن چهره ی شاد پیامبر لبخند زد؛ لحظه ای گذشت، صدای اذان بلند شد.
بلال گفت: یا رسول الله لطفاً عجله کنید وقت نماز است.
پیامبر به چهره ی بچه ها نگاه کرد. آن ها هنوز دوست داشتند بازی کنند.
پیامبر به بلال گفت: بلال به خانه ی من برو و هر چه یافتی بیاور.
لحظاتی بعد بلال با تعدادی گردو برگشت.
پیامبر گردوها را میان بچه ها تقسیم کرد و فرمود:
کودکان را دوست بدارید و با آن ها مهربان باشید.