از کوه بالا رفت. شقایق های وحشی در دسترس نبود.
با احتیاط جلو رفت و دسته ای از شقایق های سرخ را
چید.کوله بارش سنگین بود. به سختی از کوه پایین امد،
کف پوتینش سوراخ شده بو دکم کم هوا داشت تاریک
می شد.که به سنگر ها نز دیک شدبه سمت سنگر خود شان
حرکت کرد، صدایی ملکوتی را شنید که روحشرا به پرواز در اورد.
با خوش حالی پرده ی سنگر را کنار زد ولی ناگهان جا
خورد دید که دو ستانش که در عملیات های گزشته شهید
شده بودنددر حال گفت و گو با امام حسین (ع)هستند
وقتی دیگر ان ها را ندید ، به خودش امد،بهداخل سنگر
رفت و شقایق های وحشی را داخل سنگر گذاشت به
نماز پرداخت و با خدای خویش رازو نیاز کردبعد از این
که خوابید دشدن شبانه به سنگر حمله کرد،همه نجات یافتند
ولی او دشمنان را کشت و خود نیز به ارزویش رسید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نویسنده :زینب صفاری