سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین فرشته ها

روزی کدخدا می‏خواست سوار خرش شود هر کاری کرد نتوانست گفت: جوانی کجایی که یادت بخیر بعد دور و برش را نگاه کرد و وقتی دید کسی آنجا نیست زیر لبی گفت: خودمانیم‏ها، توی جوانی هم هیچ عددی نبودیم.

 

زیرکی خوش اشتها

زیرکی خوش اشتها

 روزی زیرکی خورجینی بر دوش انداخته بود و می‏رفت که یک‏دفعه حاکم شهر او را دید و گفت حال و روزگارت چطور است؟

زیرک جواب داد: چه کار کنم؟ روزگار است دیگر.

حاکم گفت: ای مرد دوست دارم به تو کمک کنم بگو ببینم کیسه‏ای پول می‏خواهی یا الاغ یا گوسفند یا باغی پربار و خوش آب و هوا زیرک جواب داد: قربان اگر یک کیسه پول بدهید تا ببندم پر شالم و بر الاغ مرحمتی سوار شوم و گوسفندانی را که لطف کرده‏اید پیش بیندازم و بروم به باغ سر سبزی که التفات فرموده‏اید عمری دعا گویتان خواهم بود.

شوهر مهربان

روزی یکی از همسایه‏های چوپان پیش او رفت و گفت: سگ شما پای زن مرا گاز گرفته است.

چوپان گفت: خوب! تقصیر من چیه؟

همسایه گفت: بالاخره سگ شما این کار را کرده و هر طور شده باید جبران کنی.

چوپان گفت: چیزی که عوض دارد گله ندارد، شما هم سگتان را بفرستید تا پای زن من را گاز بگیرد.

تنبیه الاغ

تنبیه الاغ

روزی سر خوشی در حال تمیز کردن طویله بود که یکدفعه پسرش را با صدای بلند صدا زد و گفت: ای پسر! از امروز به بعد به این خر تنبل کاه و یونجه نمی‏دهی تا تنبیه شود و دیگر تنبلی نکند پسر هم با صدای بلند گفت: چشم.

وقتی سر خوش از طویله آمد بیرون رو کرد به پسر و گفت: راستی! نکند حرفم را باور کنی و یادت برود کاه و یونجه این زبان بسته را بدهی، این حرف را زدم تا از او زهر چشم بگیرم تا از این به بعد تنبلی نکند.