سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین فرشته ها


روز فاجعه ((قسمت 1))

روز پانزدهم خرداد بود. تقریبا روز های اخر بهار. باد خنکی در

کوچه های باریک(سید اسماعیل) می پیچید. گلبرگ شکوفه ها مثل

پروانه های رنگی، در هوا چرخمی خوردند و روی سبزه های

باران خورده می نشستند. دبستان، از سر و صدا افتادهبود. پشت

پنجره ها، بچه های کلاس چهارم، به تخته سیاه چشم دوخته بودند و

با دهانباز، به درس جدید گوش می دادند. احمد، همیشه ردیف اول،

کنار دیوار می نشست.صورت گندمی لاغرش رنگ پریده بود.

انقدر ها اهل بازی و شیطنت نبود ،به خاطرقلب بیمارش ، بیشتر

تنها بود و گوشه گیر . نزدیک ظهر ، همین که صدا ی زنگ،

تو مدرسه پیچید، یک دفعه غلغله شد و بچه ها مثل قاصدک های

فراری ، از پشتمیز و نیمکت ها بیرون ریختند احمد اجله ای برای

رفتن نداشت با حوصله وسایلش را جمع کرد .



از صبح احساس بدی داشت. با نگرانی منتظر یک حادثه و اتفاقی

بود .حال امروزش، به قلبش مربوت نمیشد؛بلکه به حرف های

پدرش ربط داشت؛وقتی که به مادرش سفارش می کرد :((فردا

بیش تر مواظب خودت و احمد باش.قرار است تظاهرات بشودو

خطر ناک است)). احمد ان موقع ، دلش می خواستسرش را اززیر

پتو در اورد و بپرسد  )):تظاهرات یعنی چه؟))ولی خوابش می امد.

با خودش گفت:((اگر همان دیشب پرسیده بودم،خیالم راحت می شد،

حالا اگر در این خیابان باشد چه کار کنم؟))

بانگرانی دفتر و کتابش را زیر بغلش زد و راه افتاد. درکوچه ی

مدرسه خبری نبود، خیابان های فرعی که به مدرس می رسید،

هم خلوت بود. کم کم داشت نزدیکبازارچه می رسید . لحظه ای

ایستاد و گوش داد . عده ای با هم فریاد می زدند ((الله اکبر

لااله الله)). مردم ابتدا تک تک و بعد دسته دسته، از کوچه پس

کوچه ها وخیابان های اصلی بیرون ریختند مشت هایشان را

گره زده با اصبانیت و یک صدافریاد می زدند ومی دویدند

احمد،گوشه ی دیواری مثل بچه کبوتری که ترسیده باشد،

ایستاده بود. مغازه دارانتند و تند کرکره ها را پایین می کشیدند

ودنبالجمعیت می دویدند انگار همه با هم ازقبل قرار گذاشته بودند.

همان شده بود که پدر گفته بود. احمد یاد مغازهی خودشان

 افتاد . شاید شاید پدرش هم قنادی را بسته و رفته باشد. کتاب

و دفترش را زیرکاپشن ورزشی اش گذاشت و زیپ ان را تا

زیر گلو بالا کشید . این طوری همقلبش گرم می ماند هم کمتر

گرپ گرپ می کرد