سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین فرشته ها


ادامه ی داستان شهید احمد متوسلیان

دو تا دستش هم خالی می ماند و می توانست راحت تر بدود. راهش را به طرف قنادی

کج کرد و دوید . ناگهان از سر کوچه چند پاسبان با تفنگ های امده ، جلویش سبز شدند.

یکی از انان فریاد زد(( اهای بچه ،کجا می روی؟ )) احمد، دست و پایش را گم کرد:

((من...من...اقا میروم مغازهی بابام ))

_مغازه ی بابات کدام است ؟

_قنادی متوسلیان.


_پس بدو ،تو کوچه نمون ، ((خطر ناک است )). احمد حرکتش را تند کرد . کم کم

همه ی خیابان های اطراف شلوغ شد و فریاد ها بیشتر و بلند تر:(( یا مرگ یا

 خمینی ، مرگ بر شاه ، مرگ بر اجنبی ))احمد نا گهان دید پاسبان ها رسیدند . تفنگ

هایشان را به طرف مردم نشانه گرفتند و تیر اندازی کردند . مردم مثل برگ درخت

های پاییزی ، روی هم می ریختند . جلوی مغازه ها ، روی سنگ فرش های خیابان ،

همه جا از خون پوشیده بود. پاسبانی ایستاده بود با سیبیل های تابیده حالی که شکمش

را جلو داده بود و تفنگش را جلو تر. احمد مثل بچه گنجشک ، کنار در چوبی و نیمه

 باز لوازم تحریری کز کرده و از ترس چشم هایش را بسته بود . پاس بان سراغ او امد

:((ببینم بچه این جا چه کار می کنی ؟)) احمد نگاهی به در نیمه باز انداخت . دلش می

خواست می توانست خودش را از شر نگاه های تند و فریاد های زمخت پاسبان خلاص

کند . پاسبان نزدیک تر امد . باطوم سیاهی در دست داشت . به مغازه اشاره کرد و داد

زد:((کی این جا قایم شده ؟)) بعد محکم به شیشه ی رنگی و مشبک با لای در کوبید .

احمد با خودش گفت )): این همان شاه است . اگر شاه نبا شد ، حتماً اجنبی است .))

پاسبان اول سرش و بعد هیکل گنده اش را از لای در تو مغازه برد . احمد نمی دانست

باید برود یا همان جا بایستد.

لحظه ای بعد صدای ناله ی پیر مردی را شنید . ان وقت پاسبان در حالی که او را زیر

مشت و لگد گرفته بود ، تا وسط خیا بان کشید . احمد پیر مرد را خوب می شناخت .

چند تا از دفتر کتاب هایش را او برایش سیمی کرده بود . پیر مرد فریاد زد :(( ای

ظالم . من که کاری نکردم . سرم به کار خودم گرم است .)) پاسبان با باطوم ، به چپ و

راست ، به سر و شانهی او کوبید . صورت پر چین و چروک و مو های سفید سر و 

ریشش ، پر از خون شده بود . بالخره طاقت نیاوردو فریاد زد :(( مرگ بر شاه ، مرگ

بر اجنبی.)) ناگهان پاسبان لوله ی تفنگش را به طرف او گرفت و شلیک کرد . پیر مرد

کف خیابا ن افتاد و سنگ فرش ها سرخ شد . پاسبان با صدای بلند فحش داد و بعد به

سوی جمعیتی که با مشت های گره کرده، از راه می رسیدند ، دوید . احمد خودش را به

پیر مرد رساند . چشم هایش بسته بود و دیگر ناله نمی کرد. با دست های کوچکش سعی

کرد او را بلند کند ؛ ولی نتوانست . در حالی که اشک پهنای صورتش را می پوشاند ،

زیر لب گفت :((مرگ بر شاه ، مرگ بر اجنبی ))یک روز وقتی بزرگ شوم خدمت

همه ی شما میرسم .))