سرزمین فرشته ها

                                           امام علی (ع) و چاه

مصطفی جایی فرود آمد به راه

گفت: «آب آرید لشگر را ز چاه»

رفت مردی، باز آمد پر شتاب

گفت: «پر خون است چاه و نیست آب»

گفت: «پنداری ز درد کار خویش

مرتضی (ع)در چاه گفت اسرار خویش

چاه چون بشنید آن، تابش نبود

لاجرم پر خون شد و آبش نبود.»

آن که در جانش چنین شوری بوُدَ

در دلش کی کینه ی موری بوُدَ؟

در تعصب می‌زند جان تو جوش

مرتضی (ع) را جان چنین نبَوْدَ، خموش

مرتضی (ع) را تو مکن با خود قیاس

زانکه در حق، غرق بود آن حق شناس

                                                                                                        امام علی (ع) و چاه

 


دومین فرزند حضرت علی(ع) و فاطمه(س) در روز سوم ماه شعبان ،به دنیا آمد. وقتی پیامبر گرامی اسلام (ص ) این خبر را شنیدند،به خانه حضرت علی (ع ) و فاطمه(س) رفتند و فرمودند تا کودک را بیاوردند. اسما او را در پارچه ای سپید پیچید و پیش رسول اکرم (ص ) برد و ایشان در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه گفتند .

ادامه مطلب...

                                                                 ای روح بهار سبز و زیبا!

من منتظرم که تو بیایی

تا باغ شود پر از گل یاس

لبریز شود تمام صحرا

از عاطفه و صفا و احسّاس

من منتظرم که تو بیایی

تا باز شود هوا بهاری

بر دامن کوه و دشت و صحرا

نیلوفر و نسترن بکاری

من منتظرم که تو بیایی

تا هر گل مرده جان بگیرد

همراه تو انتقام خود را

از زردترین خزان بگیرد

ای سبزتر از بهار و سبزه!

تنها تو امید لاله‌هایی

ای روح بهار سبز و زیبا!

من منتظرم که تو بیایی

                                                                                                         ای روح بهار سبز و زیبا!

 


                                               سفره ی افطاری

ساعتی تا افطار مانده بود. اخترخانم که از یک هفته قبل تدارک این روز رو دیده بود، حسابی دستپاچه بود مدام می رفت شله زردها، حلواها و آش ها را چک می کرد که یک وقت کم نباشد، آخر امشب همه خاله ها و عموها را برای افطاری دعوت کرده بودند.

او با حوصله زیاد غذاها را تزیین کرده بود. با پودر دارچین، یا علی و یا فاطمه و یا حسین روی شله زردها نوشته بود و دخترش هم سپیده در تزیین آش ها و حلواها کمکش کرده بود.

خانم های مهمان هم بیشتر در آشپزخانه بودند و با دلسوزی قصد کمک داشتند. اخترخانم با دستپاچگی گفت: «سپیده جان حالا سفره را پهن کن نیم ساعت دیگر اذان است» سپیده هم با جواب مثبت حرکت سر به سراغ سفره رفت و با قدم های آرام رفت تا پهنش کند. دختر خاله اش سمیه هم بلند شد تا کمکش کند.

خلاصه با کمک عمه ها و خاله ها و دختر عموها ظرف ها چیده شد. اخترخانم که آش ها را توی کاسه ریخته بود، صدا زد سپیده جان مادر بیا آش ها رو ببر.

سپیده هم یواش یواش به سمت مادر رفت و در حالی که در این فاصله چند تا از آش ها رو برده بودند دو کاسه آش را یکجا برداشت و به سمت سفره رفت و همین طور که می خواست کاسه اولی را در سفره بگذارد، دو کاسه از دستش افتادند و آش ها پهن زمین شدند و سفره را حسابی کثیف کرد.

سکوت جمع را فرا گرفته بود که صدای اذان بلند شد: الله اکبر، الله اکبر.

سپیده دوست داشت گریه کند ولی نمی توانست سفره را ول کرد و به آشپزخانه رفت اخترخانم که نمی دانست چه کار کند، بالای سفره ایستاده بود و هیچ چیز نمی گفت که فرشته نجات سپیده که عمه رویا باشد دست به کار شد و با جمله ی عیبی ندارد قضا بلا بود سفره را جمع وجور کرد، بقیه مهمان ها هم باقی وسایل را به سفره آوردند و روزه خود را باز کردند.

سپیده بی چاره همین طور در آشپزخانه نشسته بود که عمو باقر به مادرش گفت «اخترخانم پس سپیده کجاست؟ بعد هم صدا زد «سپیده» سپیده هم در حالی که صورتش از خجالت سرخ بود آمد و گفت: «بله عموجان» عمو گفت: «چرا افطاری نمی خوری عموجان؟ نکند روزه نبوده ای!»

سفره ی افطاری

سپیده رنگ پریده هم گفت: «چرا عموجان روزه بوده ام» بعد هم رفت و کنار عمه رویا نشست.

همه افطار کردند و به اختر خانم «دستت درد نکند» گفتند.

موقع جمع کردن ظرف ها شد، سپیده هم بلند شد که کمک کند یک سینی بزرگ برداشت و کلی ظرف در آن گذاشت و با قدم های لغزان به آشپزخانه رفت که یکباره ...

 

                                                  تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

ادامه مطلب...

                                      سه بچه خرس

روزی روزگاری، سه بچه خرس با مادرشان در گوشه ای از جنگل زندگی می کردند.

خرس اول خیلی تنبل بود. دوست داشت از صبح تا شب بخوابد و هیچ کار نکند. خرس دوم خیلی شکمو بود. دوست داشت از صبح تا شب بخورد و هیچ کار نکند. اما خرس سوم نه تنبل بود و نه شکمو. خیلی هم زرنگ بود. روزی مادر بچه خرسها، آنها را صدا کرد و گفت: بچه های من، شما دیگر بزرگ شده اید. وقت این رسیده که هر یک از شما برای خودش خانه ای بسازد.

خرس تنبل گفت: وای چه کار سختی! اما حالا که مجبورم، یک خانه از کاه می سازم که آسان است. بعدهم رفت و خانه کاهی اش را ساخت.

آن را به برادرهایش نشان داد و گفت: ببینید چه خانه قشنگی ساخته ام!

خرس شکمو گفت: خانه ات قشنگ است، امامحکم نیست. اگر باد بوزد، زود خراب می شود. من خانه ام را از چوب می سازم.

بعد هم رفت و چوب آورد و مشغول ساختن خانه اش شد. خانه چوبی او هم خیلی زود آماده شد.

خرس زرنگ چرخ دستی کوچکش را پر از آجر کرده بود و می کشید. خانه چوبی برادرش را دید و گفت: خانه تو هم زیاد محکم نیست. باد و باران آن را خراب می کند. من می خواهم خانه ام را با آجر بسازم.

خرس شکمو ناراحت شد و گفت: ساختن خانه آجری خیلی طول می کشد. تا شب تمام نمی شود. شب هم گرگ می رسد و تو را می خورد.

خرس زرنگ چیزی نگفت. به کارش ادامه داد. او تمام روز کار کرد. چرخ دستی اش را پر از آجر می کرد و می آورد. آجرها را هم می چید و خانه اش را می ساخت. وقتی هوا تاریک شد، خانه آجری او هم تمام شد. با شادی به خانه اش نگاه کرد و گفت: به به، چه خانه خوب و محکمی ساخته ام!

ناگهان صدای زوزه گرگ در جنگل پیچید. خرس زرنگ اصلا نترسید.

رفت توی خانه اش، در را بست و با خیال راحت خوابید. اما برادرهایش در خانه هایشان از ترس می لرزیدند.

روز بعد، بچه خرسها به دیدن مادرشان رفتند. به او خبر دادند که خانه هایشان را ساخته اند.

مادر خیلی خوشحال شد. گفت: آفرین بچه های من! حالا وقت این است که در زمین جلوی خانه تان چیزی بکارید و مشغول کار شوید. بچه خرسها قبول کردند. بعد هم از مادر خداحافظی کردند. به طرف خانه های خودشان به راه افتادند. در میان راه، آقا گرگه آنها را دید. با خودش گفت: به به، چه بچه خرسهای چاق و چله ای! حتما خیلی خوشمزه اند. باید آنها را بگیرم و بخورم. بعد هم آهسته و بی سرو صدا دنبالشان به راه افتاد.

سه بچه خرس، بی خبر از گرگ سیاه، به خانه هایشان رفتند. آقا گرگه با خودش گفت: خب اول به سراغ خرسی می روم که خانه کاهی دارد. و راه افتاد و رفت به طرف خانه کاهی.

در زد وگفت: خرس کوچولو، خرس مهربان، در را باز کن، رسیده مهمان.

خرس تنبل صدای گرگ را شناخت و گفت: نه در را باز نمی کنم. چون می دانم تو گرگی، گرسنه و بزرگی.

آقا گرگه عصبانی شد و گفت: حالا که اینطور است، فوت می کنم به خانه ات. تا برود به آسمان.

بعد هم لپهایش را پر از هوا کرد، و فوت کرد به خانه کاهی. خانه خراب شد و کاهها به آسمان رفت.خرس تنبل، آقا گرگه را دید، ترسید و لرزید. فرار کرد و رفت، تا به خانه خرس شکمو رسید. داد کشید: کمک کمک، در را باز کن برادرجان! خرس شکمو در خانه را باز کرد. خرس تنبل پرید توی خانه، و در را بست.

بیایید در را بازکنید، چون که رسیده مهمان. هر دو بچه خرس با هم گفتند: نه در باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگه گرسنه بزرگی. آقا گرگه هم عصبانی شد. لپهایش را پر از هوا کرد و فوت کرد به خانه چوبی خانه چوبی خراب شد و چوبها به زمین ریخت. دو بچه خرس پا به فرار گذاشتند.

رفتند و رفتند تا به خانه خرس زرنگ رسیدند. داد کشیدند: کمک ، کمک، در را باز کن برادرجان! خرس زرنگ در را باز کرد. برادرهایش را راه داد و در را بست. آقا گرگه از راه رسید. به در زد و گفت: آی خرسهای کوچولو، آی خرسهای مهربان. بیایید در را باز کنید، چون که رسیده مهمان. هرسه بچه خرس با هم گفتند: نه، در را باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگی، گرسنه و بزرگی. آقا گرگه عصبانی شد لپهایش را پر از هوا کرد. فوت کرد به خانه آجری. اما خانه آجری تکان نخورد. آقا گرگه سرش را به دیوار خانه کوبید. دیوار آجری خراب نشد. اما سر آقا گرگه زخمی شد. آقا گرگه ناله کنان و زوزه کشان راه افتاد و رفت به خانه خودش.

چند روز گذشت. از آقا گرگه خبری نشد. تا اینکه . . . یک روز بچه خرسها، روی تپه، زیر سایه درخت سیب مشغول بازی بودند. ناگهان گرگ از راه رسید. بچه خرسها پریدند روی درخت سیب. آقا گرگه با خودش گفت: همین جا منتظر می مانم تا بیایند پایین. یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت، بچه خرسها پایین نیامدند. گرگ خسته و گرسنه بود.

خرس زرنگ از بالای درخت، یک سیب کند و پرت کردبه آن دورها. آقا گرگه رفت که سیب را بخورد، بچه خرسها از درخت پایین پریدند و فرار کردند.

چند روز دیگر هم گذشت. از آقا گرگه خبری نبود. خرس زرنگ می خواست برای خودش یک بشکه بخرد. از خانه بیرون آمد و به شهر رفت. بشکه را خرید و به طرف خانه برگشت. در میان راه، آقا گرگه را دید. آقا گرگه هم او را دید و به طرفش دوید. خرس زرنگ رفت تو بشکه، با بشکه قل خورد و آمد به طرف گرگه. بشکه به گرگه رسید و محکم به او خورد. گرگه به زمین افتاد و آه و ناله اش بلند شد. خرس زرنگ از توی بشکه درآمد و پا به فرار گذاشت.

چند روز بعد، بچه خرسها توی خانه،کنارآتش نشسته بودند. یک مرتبه سرو صدایی شنیدید. از پنجره نگاه کردند. دیدند که آقا گرگه با یک نردبان به آن طرف می آید. گرگ، نردبان را به دیوار خانه تکیه داد و از آن بالا رفت. او می خواست از راه دودکش خانه، وارد شود. خرس زرنگ این را فهمید.

به برادرهایش گفت: زود باشید، یک دیگ پر از آب بیاورید.دیگ پر از آب را آوردند. آن را روی آتش گذاشتند. آب جوش آمد و قل قل کرد. آقا گرگه از دودکش پایین آمد.

سه بچه خرس

و ناگهان توی دیگ آب جوش افتاد. داد و فریادش بلند شد. ناله کنان و زوزه کشان پا به فرار گذاشت.

بعد از این اتفاق، آقا گرگه فکر خوردن بچه خرسها را از سر بیرون کرد. دیگر هم به سراغشان نیامد. خرس تنبل و خرس شکمو، تنبلی و پرخوری را کنار گذاشتند. با کمک برادر زرنگشان، در زمین جلوی خانه دانه کاشتند و مشغول کشت و کار شدند. به این ترتیب سه بچه خرس