روزی کدخدا میخواست سوار خرش شود هر کاری کرد نتوانست گفت: جوانی کجایی که یادت بخیر بعد دور و برش را نگاه کرد و وقتی دید کسی آنجا نیست زیر لبی گفت: خودمانیمها، توی جوانی هم هیچ عددی نبودیم.
زیرکی خوش اشتها
روزی زیرکی خورجینی بر دوش انداخته بود و میرفت که یکدفعه حاکم شهر او را دید و گفت حال و روزگارت چطور است؟
زیرک جواب داد: چه کار کنم؟ روزگار است دیگر.
حاکم گفت: ای مرد دوست دارم به تو کمک کنم بگو ببینم کیسهای پول میخواهی یا الاغ یا گوسفند یا باغی پربار و خوش آب و هوا زیرک جواب داد: قربان اگر یک کیسه پول بدهید تا ببندم پر شالم و بر الاغ مرحمتی سوار شوم و گوسفندانی را که لطف کردهاید پیش بیندازم و بروم به باغ سر سبزی که التفات فرمودهاید عمری دعا گویتان خواهم بود.
شوهر مهربان
روزی یکی از همسایههای چوپان پیش او رفت و گفت: سگ شما پای زن مرا گاز گرفته است.
چوپان گفت: خوب! تقصیر من چیه؟
همسایه گفت: بالاخره سگ شما این کار را کرده و هر طور شده باید جبران کنی.
چوپان گفت: چیزی که عوض دارد گله ندارد، شما هم سگتان را بفرستید تا پای زن من را گاز بگیرد.
تنبیه الاغ
روزی سر خوشی در حال تمیز کردن طویله بود که یکدفعه پسرش را با صدای بلند صدا زد و گفت: ای پسر! از امروز به بعد به این خر تنبل کاه و یونجه نمیدهی تا تنبیه شود و دیگر تنبلی نکند پسر هم با صدای بلند گفت: چشم.
وقتی سر خوش از طویله آمد بیرون رو کرد به پسر و گفت: راستی! نکند حرفم را باور کنی و یادت برود کاه و یونجه این زبان بسته را بدهی، این حرف را زدم تا از او زهر چشم بگیرم تا از این به بعد تنبلی نکند.