فرمانده باید حد اقل زندگی را داشته باشد.
سال1361 ، حاج همت همراه لشگر 27 محمد رسول الله عازم کشور
سوریه شد .مدتی پس از رفتن به سوریه،به مرخصی امده بود .
از او پرسیدم : ((وضع ان جاچطور است . انان چه میکنند؟))
فرمانده باید حد اقل زندگی را داشته باشد.
سال1361 ، حاج همت همراه لشگر 27 محمد رسول الله عازم کشور
سوریه شد .مدتی پس از رفتن به سوریه،به مرخصی امده بود .
از او پرسیدم : ((وضع ان جاچطور است . انان چه میکنند؟))
تو را ازاد کردم***
-عجیب است ، چرا هر چه صدایش می زنم ،پاسخ نمی دهد ؟
ان روز،امام علی (ع)با غلام خود ،کاری داشتند؛اما او را هر چه بیشتر
صدا می زدند،کمتر پاسخی از او شنیدند. ساعتی بعد، چشم امام،به غلام
افتاد.نگاهی پرسشگرانه به او افکند،اما با خوش رویی و مهربانی،وی را
مورد خطاب قرار داد و فرمود:
**عید سعید فطر مبارک**
ادامه ی داستان شهید احمد متوسلیان
دو تا دستش هم خالی می ماند و می توانست راحت تر بدود. راهش را به طرف قنادی
کج کرد و دوید . ناگهان از سر کوچه چند پاسبان با تفنگ های امده ، جلویش سبز شدند.
یکی از انان فریاد زد(( اهای بچه ،کجا می روی؟ )) احمد، دست و پایش را گم کرد:
((من...من...اقا میروم مغازهی بابام ))
_مغازه ی بابات کدام است ؟
_قنادی متوسلیان.
((**شهادت امام علی (ع)** ))
امام من امام علی (ع ) من از همه شنیدم که تو با بچه
ها خیلی مهربان بودی . ولی هیچ وقت با چشم های
خودم تو را ندیدم .امام من اگر آن روز به مسجد
نمی رفتی و در ان جا به نماز نمی پرداختی .