سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین فرشته ها

در ماه محرم در زمان های قدیم امام حسین (ع)و اقوام او با هم شبانهبه شهر

کربلا سفر کردندولی دشمنان او راه را برانان بستندو گفتند:اگر با یزید بیعت

نکنیدباید با مابجنگید . امام حسین (ع) با یزید بیعت نکرد.

 

با دشمنان خود جنگید. دشمنان او آب را بر امام حسین (ع) بستند . ولی اما

حسین(ع)به هیچ وج با یزید بیعت نکرد . در روز عاشورا امام حسین(ع) علی اصغر پسر کوچک خود را به میدان برد و به سپاه دشمن گفت:اگر به من آب

نمی دهیدبه این کودک شش ماهه آب بدهید . مگر نمی بینید چگونه لب هایش را باز و بسته می کند .ولی سپاه دشمن آن قدر ظالم بودند که حتی به کودک شش ماهه هم رحم نکردند و یکی از سر بازان سپاه یزید که نامش حرما بد تیری به سوی او پرتاب کرد وان تیر به گلوی علی اصغر خورد و او به شهادت رسید .

امام حسین (ع) خون هایی که از گلو ی علی اصغر ریخته بود را در دست خود

جمع کرد و به سوی اسمان پاشید.اگر امام حسین (ع) خون های علی اصغر را به

را به آسمان نمی پاشید نظم جهان به هم می ریخت . امام حسین (ع)می خواست علی اصغر را یواشکی در پشت خیمه ها به خاک بسپارد . ولی حضرت رباب (ع) موضوع را فهمید

 

 

 

 

 

 


 

کلاس گل ها

 

به به! عجب کلاسی!

اسم همه، اسم گل

رز کوچولو در جلو

نشسته پیش سنبل

آن جا نشسته نرگس

کنار آن سوسن است

این جا نشسته لاله

هم میزی اش لادن است

بنفشه هم نشسته

سمت چپ نسترن

پشت سر آن دوتا

شقایق و یاسمن

این یکی هم ریحانه

آن یکی هم بابونه

این دو تا شاخه گل هم

گل بهار و گلدونه

اسم کلاس گلستان

مبصرشان گل پسند

آمد خانم گل آرا

توی کلاس با لبخند

گل های شاد و زیبا

برمی خیزد از جا:

سلام خانم گل آرا

خوش آمدی بفرما!


 <\/h1>
پیامبر و کودکان

صدای خنده و شادی کوچه را پر کرده بود؛ پیامبر همراه بلال و چند تن از یاران شان داخل کوچه آمدند. :

 پیامبر آمد، پیامبر.

بچه ها به طرف پیامبر دویدند. فاطمه: پیامبر با ما بازی می کنید؟

بلال: پیامبر کار دارند.

پیامبر لبخندی زد و گفت: چرا بازی نکنم. و به سوی بچه ها رفت.

صدای خنده ی پیامبر با شادی بچه ها درآمیخت. بلال با دیدن چهره ی شاد پیامبر لبخند زد؛ لحظه ای گذشت، صدای اذان بلند شد.

بلال گفت: یا رسول الله لطفاً عجله کنید وقت نماز است.

پیامبر به چهره ی بچه ها نگاه کرد. آن ها هنوز دوست داشتند بازی کنند.

پیامبر به بلال گفت: بلال به خانه ی من برو و هر چه یافتی بیاور.

لحظاتی بعد بلال با تعدادی گردو برگشت.

پیامبر گردوها را میان بچه ها تقسیم کرد و فرمود:

کودکان را دوست بدارید و با آن ها مهربان باشید.


نظر
مستمند و ثروتمند

رسول اکرم (ص)طبق معمول درمجلس خودنشسته بودند.یاران گرداگردآن حضرت حلقه زده واورا مانند نگین انگشتردرمیان گرفته بودند.دراین بین یکی ازمسلمانان-که مردفقیری بود-ازدررسیدوطبق سنت اسلامی-که هرکس درهر مقامی هست همین که وارد مجلسی می شود باید ببیندهرکجاجای خالی همان جا بنشیندویک نقطه ای مخصوص رابه عنوان اینکه شان من چنین اقتضامی کند درنظرنگیرد-آن مردبه اطراف متوجه شد درنقطه ای جای خالی یافت رفت وآنجانشست.ازقضا کنارمرد ثروتمندی قرارگرفت.مرد ثروتمند جامه های خودراجمع کردوخودش رابه کناری کشید.

رسول اکرم(ص)که مراقب رفتاراوبود به او روکردوگفت:

((ترسیدی که چیزی ازفقراو به توبچسبد؟!))

- نه یارسول خدا!

- ترسیدی که چیزی ازثروت توبه اوسرایت کند؟

- نه یارسول خدا!

- ترسیدی که جامه هایت کثیف وآلوده شود؟

-نه یا رسول خدا!

- حال چرا خودت را به کناری کشیدی؟

-اعتراف می کنم که اشتباهی مرتکب شدم وخطاکردم.اکنون به جبران این خطا وبه کفاره این گناه حاضرم نیمی ازدارایی خودم را به این برادرمسلمان خود که درباره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم.

مردفقیر: اما من نمی خواهم.

جمعیت:چرا؟

- چون می ترسم روزی مراهم غروربگیرد وبا یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروزاین شخص با من کرد.