من کنت مولاه فهذا علی مولاه
عید غدیر مبارک
من کنت مولاه فهذا علی مولاه
عید غدیر مبارک
شمعی فروخت چهره که پروانهی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانهی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست
خود جرعه نوش گردش پیمانهی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می
تابود خود سبو کش میخانهی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانهی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کورا هوای دام تو و دانهی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانهی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانک صبح نالهی مستانهی تو بود
هفته ی دفاع مقدس مبارک باد
زل می زنی تو چشمام
از تو یه قاب خالی
من بی تو خسته از خود!
اما تو در چه حالی؟
طعم قشنگ خنده
رو گوشه ی لباته
رد میشه، هر کی انگار
یه عمره آشناته
کدوم فرشته هر شب
سر می ذاره رو شونه ات
کدوم پرنده هر روز
گل میاره تو خونه ات
نشد پرنده باشم
دور حرم بگردم
حالا باید زمینو
قدم قدم بگردم
رو کوچه اسم من نیس
اسم تو رو به رومه
اگه یه روز شهید شم
کوچه ی من کدومه؟
روزی کدخدا میخواست سوار خرش شود هر کاری کرد نتوانست گفت: جوانی کجایی که یادت بخیر بعد دور و برش را نگاه کرد و وقتی دید کسی آنجا نیست زیر لبی گفت: خودمانیمها، توی جوانی هم هیچ عددی نبودیم.
روزی زیرکی خورجینی بر دوش انداخته بود و میرفت که یکدفعه حاکم شهر او را دید و گفت حال و روزگارت چطور است؟
زیرک جواب داد: چه کار کنم؟ روزگار است دیگر.
حاکم گفت: ای مرد دوست دارم به تو کمک کنم بگو ببینم کیسهای پول میخواهی یا الاغ یا گوسفند یا باغی پربار و خوش آب و هوا زیرک جواب داد: قربان اگر یک کیسه پول بدهید تا ببندم پر شالم و بر الاغ مرحمتی سوار شوم و گوسفندانی را که لطف کردهاید پیش بیندازم و بروم به باغ سر سبزی که التفات فرمودهاید عمری دعا گویتان خواهم بود.
روزی یکی از همسایههای چوپان پیش او رفت و گفت: سگ شما پای زن مرا گاز گرفته است.
چوپان گفت: خوب! تقصیر من چیه؟
همسایه گفت: بالاخره سگ شما این کار را کرده و هر طور شده باید جبران کنی.
چوپان گفت: چیزی که عوض دارد گله ندارد، شما هم سگتان را بفرستید تا پای زن من را گاز بگیرد.
روزی سر خوشی در حال تمیز کردن طویله بود که یکدفعه پسرش را با صدای بلند صدا زد و گفت: ای پسر! از امروز به بعد به این خر تنبل کاه و یونجه نمیدهی تا تنبیه شود و دیگر تنبلی نکند پسر هم با صدای بلند گفت: چشم.
وقتی سر خوش از طویله آمد بیرون رو کرد به پسر و گفت: راستی! نکند حرفم را باور کنی و یادت برود کاه و یونجه این زبان بسته را بدهی، این حرف را زدم تا از او زهر چشم بگیرم تا از این به بعد تنبلی نکند.